Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

نمی دونم چه مرگمه!!!


خیلی حرفا رو راحت میزنی اما

بعضی حرفا رو نمیشه گفت، باید خورد . . .

ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت، نه میشه خورد؛

می مونه سر دل!

میشه دلتنگی!

میشه سکوت!

میشه بغض . . .

میشه درد...

میشه کوفت...

میشه همون وقتی که خودتم نمی دونی چه مرگته ....


.

.

.

این روزا دلتنگی هام بیداد میکنه

جوری که حتی حوصله‌ ی خودمم ندارم

کاش میشد یه روزی، یه جایی، یه جوری ...


گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود، ولیک به خونِ جگر شود

ای کاش فرصتی بود...

ای کــــاش فـــرصتــــی بـــود، حتــــی برای یک بار
با تــــو نفـــــس کشیـــــدن، میشـــــــد دوباره تکرار

ای کـــــاش می شد امــروز، در چشم تو غزل خواند
بار دگــــــر تــــــو را دید، نام تــــــو را عشق خواند

ای کــــــــاش زندگــــــــی رو، از هم نمــــــی گرفتیم
از زنـــــــده مُردن خویــــــش، ماتــــــــم نمی گرفتیم

هرگز نـــــــگو که ایــن درد، تقدیـــــــــر ناگزیر است
دیروزمـــــــان که مُــــــــرده، فردایـمان چه دیر است

با تـــــــــو شدم من آبـــــــــاد، دستــان تو مرا ساخت
مشکــــــــــل به دستـــــم آورد، اما به هیچ مرا باخت

بس کــــــــــن نزن تبـــــر را، بر شاخه ام که خسته م

این زخـــــــم اولیــــــــن بود، یا زخــــــــــــــــم آخرینم


ای کــــــــــــــاش زنــــــــدگی رو از هم نمـــی گرفتیم
از زنـــده مُـــــــــردن خویــــــــــــش ماتم نمی گرفتیم


ای کـــــــــــاش فرصتــــــی بود، حتـــــی برای یک بار
با تـــــــــو نفس کشیــــــــدن، میـــشد دوباره تکرار...


دانلود آهنگ با صدای ستار

جدایی...

به چشم های نجیبش، که آفتاب صداقت


و دست های سپیدش


که بازتاب رفاقت


و نرمخند لبانش نگاه میکردم


و گاه گاه تمام صورت او را


صعود دود ز سیگار من کدر میکرد


و من به آفتاب پس ابر خیره میگشتم


و فکر میکردم


ادامه مطلب ...

وقتی تو نیستی...

وقتی تو نیستی

خورشیدِ تابناک

شاید دگر درخشش خود را

و کهکشان پیر، گردش خود را

از یاد می برد

و هر گیاه

از رویش نباتیِ خود

بیگانه میشود

و آن پرنده ای

کز شاخه ی انار پریده

پرواز را

هرچند پَر گشوده فراموش میکند

آن برگ زرد بید که با باد

تا سطح رود، قصد سفر داشت

قانون جذب و جاذبه را در بسط خاک

مخدوش میکند

آنگاه...

نیروی بس شگرف مبهمِ نامرئی

نور حیات را

در هر چه هست و نیست

خاموش میکند

وقتی تو با منی

گویی وجود من

سُکر آفرینِ نگاهِ تو را نوش میکند

چشم تو آن شراب خُلَر شیرازست

که هر چه مرد را مدهوش میکند



شعری از زنده یاد حمید مصدق

افسوس که آن روز گذشت...


تُردیِ لبهایت


هوس انگیز ترین منظره بود


و تو می خندیدی


و شکرخندِ جنون آمیزت


آتش افروزِ دلِ ما میشد


و جِدالِ من و دل


بسکه تماشایی بود


هوس آری، به کویرِ دلِ ما می رویید


و غرور و مستی


به دیار دگرم می بُردند


ولی افسوس که آنروز گذشت


و من اندر پس آن وسوسه ها در ماندم


و سرابی که به دل بستم...


راستی، آب نبود!

حرف چشمات...




نمی دونی، نمی دونی

وقتی چشمات پُرِ خوابه

به چه رنگه، به چه حاله

مثل یک جام شرابه

نمی دونی، نمی دونی

چه عمیقه، چه سخنگو

مثل اشعار مسیحاییِ حافظ

یه کتابه، یه کتابه

مثل یک جام شرابه

ادامه مطلب ...

رشته ی زندگی

از مــــــن ای هستــــیِ مــن دور مشو

میِ مـــــــن، مستـیِ مـــــن، دور مشو


رشتـــــــــه ی عمــــر منــی، جان منی

عشـــــــــق من، دیـــن من، ایمان منی


تــــار و پــــود دل بیـــــــــــــمار تویی

خـــــــــواب و بیــــداری و پندار تویی


نــــــقش بستــــــی به وجودم با خون

کِــــــــی رَوی از دل رُســــــوا بیرون


دل بریــــدم ز همــــه خلـــــــق جهان

به تو پــــــیـوسته ام ای مایه ی جان


دل تــــــــو از چه حقیقت بین نیست؟

بـــــــه خـــدا رسم محبت این نیست!


گــــر چـه همچون خُمِ مِی در جوشم

خــــــون دل می خـــورم و خاموشم


تو منـــی، من تو ام ای مایه ی ناز

مــا و مــــن نیست بــــه درگاه نیاز


نیستـــــی، لیــــــــــک بهمراه منی

قطـــــــــره ی اشــک منی، آه منی


مـــــن در ایـن عشق صفا می بینم

در دلــــــم نـــــور خــــــدا می بینم


پـــس مرا یکّــــه و تنـــــها مگذار

مست و افتــــــاده و از پـــا مگذار


رشتـــــه ی مهر تــــو شد زنجیرم

گــــــر جــــدا از تو شوم می میرم

نمی دانم تو می دانی؟!


نمیدانم تو می دانی !؟

دل من در هوای دیدنت بی تاب می گرید،

سراپای وجودم در فراقت آب گردیده،

نمی دانم تو می دانی؟!

ز هجرت دیدگانم همجو دریایی ز خون گشته،

ولی حالا بدان...

که بی تو چون کبوتر سرگردانم، بدان...

به شهر عشق، آوارگی نشان من است

در این ره آنچه بی ارزش است...

جان من است!