Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

بچه که بودیم...

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

 


بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

  حالا که بزرگیم چه دلتنگیم


کاش دلهامون به بزرگیِ بچگی بود

کاش همون کودکی بودیم که حرفهاش رو

از نگاهش می توان خواند


کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم


کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود


کاش قلبها در چهره بود


اما حالا اگه فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه

و دل خوش کردیم که سکوت کرده ایم



دنیا رو ببین...

بچه بودیم از آسمون بارون می اومد

بزرگ شده ایم از چشمهامون می آد!


بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیشکی نمیبینه


بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت


بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه



بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

 


بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه


کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم



بچه که بودیم اگه با کسی


دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد  یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم


بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه



بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم


بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی


بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

حالا که بزرگ شدیم درد دل را به صد زبون به کسی می گیم...

هیچ کس نمی فهمه


 


بچه بودیم دوستیامون تا نداشت


بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

بچه که بودیم، بچه بودیم


بزرگ که شدیم، بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم

نظرات 2 + ارسال نظر
معین سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 13:13 http://modjtanha.blogsky.com

تیتر وبلاگت یعنی عشق همه چیزه
امیدوارم مثل من پشیمون نشی منم دقیق این بود عقیده ام ولی ...

سارا چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:07 http://www.donedona.blogksy.com

یک جایی می رسد که آدم /دست به خودکشی میزند /نه اینکه رگش را بزند،نه...! قید احساسش را میزند
اشتباه من املایی بود،من فقط اورا همدرد نوشتم، گویااو هم ،درد بود.
دیگراز ان همه شیطنت وشلوغی خبری نیست،انقدربه خاطرضربدرهای جلوی اسمم چوب روزگار راخوردم که تبدیل شدم به... ساکت ترین شاگرد کلاس زندگی

ممنون ازقدوم سبزت واقعا اززندگی خسته شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد