Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را



لبت نــــه گــــوید و پیداست مـی‌گــــوید دلــــت آری

که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری


دلت مــــی‌آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟


نمی‌رنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری


چه می‌پرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من؟

مبادا لحـــــظه‌ای حتــــی مرا اینگونــه پنداری


ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

بـــه شرطی کـــــــه مرا در آرزوی خویش نگذاری


چــــــه زیبا می‌شود دنیا برای من اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری


چه فرقـــی می‌کند فریاد یا پژواک جان من

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری


صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت

اگـــــر چــــه بر صدایش زخمـــها زد تیـــــــغ تاتاری





تو را گم میکنم هر روز




تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب
بدین‌سان خوابها را با تو زیبا می‌کنم هر شب

تبی این گاه را چون کوه سنگین می‌کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می‌کنم هر شب

تماشایی‌ست پیچ و تابِ آتش‌ها …. خوشا بر من
که پیچ و تابِ آتش را تماشا می‌کنم هر شب

مرا یک شب تحمّل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی‌کسی "ها" می‌کنم هرشب

تمامِ سایه‌ها را می‌کشم بر روزنِ مهتاب
حضورم را ز چشمِ شهر حاشا می‌کنم هر شب

دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی‌ آزار با دیوار نجوا می‌کنم هر شب

کجا دنبالِ مفهومی برای عشق می‌گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب