Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را



لبت نــــه گــــوید و پیداست مـی‌گــــوید دلــــت آری

که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری


دلت مــــی‌آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟


نمی‌رنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری


چه می‌پرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من؟

مبادا لحـــــظه‌ای حتــــی مرا اینگونــه پنداری


ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

بـــه شرطی کـــــــه مرا در آرزوی خویش نگذاری


چــــــه زیبا می‌شود دنیا برای من اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری


چه فرقـــی می‌کند فریاد یا پژواک جان من

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری


صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت

اگـــــر چــــه بر صدایش زخمـــها زد تیـــــــغ تاتاری





دلآرام جهان




رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره‌ی ما بود، دلآرامِ جهان شد

در اوّلِ آسایشمان سقف فرو ریخت

هنگامِ ثمر دادنمان بود خزان شد

زخمی به گلِ کهنه‌ی ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

آنگاه همان زخم، همان کوره‌ی کوچک

شد قلّه‌ی یک آه، مسیرِ فوران شد

با ما که نمک‌گیرِ غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه‌ها کرد و چنان شد

ما حسرت دلتنگی و تنهاییِ عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت

گفتم بِسِتان بوسه بده، گفت گران شد

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گلِ سر

رفت و همه‌ی دلخوشی‌ام یک چمدان شد

با هر که نوشتیم چه‌ها کرد به ما گفت

مصداقِ همان وای به حالِ دگران شد