Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

Love Is All

دلنــــوشتــه هایــی از جنــس دلتنــــــگی...

جدایی...

به چشم های نجیبش، که آفتاب صداقت


و دست های سپیدش


که بازتاب رفاقت


و نرمخند لبانش نگاه میکردم


و گاه گاه تمام صورت او را


صعود دود ز سیگار من کدر میکرد


و من به آفتاب پس ابر خیره میگشتم


و فکر میکردم


در آن دقیقه که با من


نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود


و رنج من همه از درد خود نهفتن بود


سیاه گیسوی من، مهربانتر از خورشید


از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت


و نرمخنده ی نشکفته، بر لبش پژمرد


و روی گونه ی گلگونش را


غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد


توان گفتن از من، رمیده بود این بار


در آخرین دیدار


تمام تاب و توانم رهیده بود از تن...


توان گفتن از من، رمیده بود این بار


چرا !؟


که این جدایی ام از او نبود، از خود بود


و سرنوشت من آنگونه که میشد، بود


سخن تمام


مرا دست های نا مرئی به پیش می راندند


سخن تمام


مرا کوه و جنگل و صحرا به خویش می خواندند



شعری از زنده یاد حمید مصدق


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد