بوسههایت مسیرِ معراج است
زیر سقف خیال و خلوت و خشت
با تو گویی خدا مرا آرام
میبرد روی دوش خود به بهشت!
با تو انگار ازل همین حالاست
با تو نقش فرشته کمرنگ ست
من که باشم در این میان که خدا
در هوای تو سخت دلتنگ است
بدنت همزمان حریق و حریر
من از اعجاز تو خبر دارم
در تن نازکت خدا پیداست
تا ابد من به تو نظر دارم
صبر کن این تمام حرفم نیست
تو نباید دعای من باشی
از خدا خواستم موافق بود
میتوانی خدای من باشی
مَن اگر میدانستم دنیا اینقدر شلوغ است
نمیآمدم!
صبر میکردم بعدها...
آخر اینهمه راه آمدم
دلم میخواست تنها " تـو" را ببینم
دلم میخواست " تـو" را تنها ببینم
اگر ازت دور نباشم
چه جوری برایت دلتنگی کنم؟
گلِ قشنگم !
اگر کنارت نباشم
بوی گل و طعمِ بوسههات
یادم می رود
بودن یا نبودن
پلکِ زندگیِ ماست
در یکی تاب میخوریم
در یکی بیتاب میشویم
و من
در هر پلکی
یک بار دیدنت را میبازم
امشب میخواهم
از جهانی پُر از آینه و ساعت و یادآوریِ نفرتانگیزِ جای خالیات،
که من را غرق در دلتنگی و تو را غرق در بیخبری نگه داشته،
با دستهای خیالم
پلکهای سنگینت را بلند کنم
و قدم در دنیای خوابت بگذارم
دستهایت را بگیرم
و حتماً تو هم دستهایم را بگیری،
تا با تو
از روزهایی که بی تو گذشت بگویم
و خیلی گریه کنم برایت
و خیلی بخندانمت
و برقصم حتی
و شعر بخوانم
و حرف بزنم
و حرف بزنم
و حرف بزنم
و بعد
وقتی حسابی دلتنگیام رفع شد،
از همان راهی که آمدهام برگردم...
لبخندزنان،
بیُفتم روی تختخوابم و خستگیِ این همه نبودنت را از زندگیام بیرون کنم.
امشب میخواهم تقاصِ همهی شبهای دلتنگیام را از تو بگیرم.
فقط کافیست همینهایی که مینویسم را
به همین سادگی
بخوانی و
بخوابی